داماد از فرنگ برگشته

ساخت وبلاگ
مهمونی ساده 4 نفری تبدیل شد به یک مهمونی بزرگ ...

امروز خیلی سعی کردم لبخند بزنم ...فکر نمیکردم این قدر تحملم بالا باشه . تمام مدت حواسم به امیر بود با کسی دعواش نشه ... سعی میکردم امیر حرفای بابا نشنوه. .. 

امیر نزدیکم نمیشه اما امروز از روی لجبازی فقط با من بود ... حتما باید کنارش مینشستم . واسم میوه پوست کند ... دستم میگرفت . محبت میکرد بی اندازه ...  

امروز خیلی منو ناراحت کرد بی اندازه 

جناب مجنون پسر عموم هم بود ... زن عمو میگفت یه هفته هست برگشته نمیدونست ازدواج کردی بهش نگفتیم.  فکر میکردیم بهم بخوره ... 

جلو امیر میگفت رها جان ای کاش میتونستیم سرنوشت عوض کنیم .   

مهرداد خیلی خسته بود ... ناهار نیومد .... رفتم واسش ناهار ببرم . در قفل بود .

استاد بهم گفت مهرداد پسر خوبیه ... 

جالبه همه پشیمون هستن ! ... 

شب قراره من و امیر استاد و مهرداد بریم بیرون.  ترکیب جالبیه .... احتمالا از ترس این که بحثشون نشه بمیرم 

+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 18:15&nbsp توسط رها  | 

گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 236 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:41