عشق تو

ساخت وبلاگ
ازم انتظار دارن با خانوادم دعوا کنم ! اما نمیتونم ...

فکر میکنن با حرفایی که بهم میزنن میتونم امیر فراموش کنم اما نمیشه .... 

امیر این روزا با من مثل غریبه ها رفتار میکنه . وقتی میخنده اشک توی چشماش جمع میشه . میگه رها تو چه جوری میتونی بخندی ! 

خب بخاطر این که با تو هستم . اصلا مگه قراره تمام دختر پسرا با هم بعد عروسی برن زیر یه سقف و زندگی ارومی داشته باشن ! 

من و تو مث بقیه نشدیم . از هم دوریم ... تو خونه من نمیتونی بیایی ! خونه بابام که صد کیلومتریش هم نمیتونی رد بشی ! 

فکر طلاق من و تو هستن .

شاید درست میگن .نمیشه خانواده هایی که این قدر اختلاف طبقاتی دارن با هم ازدواج کنن . بعضی دامادا موافق هستن پدر زن کمک کنه اما تو قبول نداری . حتی بابا هم این کار انجام نمیده ! هیچ وقت یاد ندارم اسمت اورده باشه ...

تمام لحظات ما پر از غم و درد هست ... اما من نمیزارم این طوری بمونه .

دیروز  کارگاه بودم . با استاد یک عالمه خندیدیم . نیما و مهسا هم بودن خوش گذشت ... استاد واقعا بهترینه جز نقاشی چیزهای دیگه هم ازش یاد میگیریم . واسمون کتاب خوند .. یک کتاب کاملا فلسفی و کمی عاشقانه ...

وسط کتاب خوندش گفت رها جان کجایی ! 

گفتم کاش این در باز میشد امیر میومد . 

لبخند زد بقیه کتاب خوند . نفهمیدم کی تمام شد که امد بالا سرم گفت مهندس !روپوشت کجاست ! گفتم استاد دلم نیومد کثیف بشه نپوشیدمش 

روپوش مادر استاد واسم دوخته .

اروم گفت خانوم محترم اینجا مادرشوهرت نیست که دلبری کنیا ...

خندیدم یک خنده بلند .. نفهمیدم چرا استاد چشماش پر اشک شد ...

بچه ها رفتن . من موندم با استاد برم خونه . امیر امد ... 

دویدم سمتش . بغلش کردم از خوشحالیییی مردم توی بغلش ...

اما اون بغلم نکرد ... 

گفت خوبی رها جان 

چند قدم ازش فاصله گرفتم ... سرم انداختم پایین .. رفت سمت تابلو من ...گفت رها یک لباس سفید واست گرفتم همون طور که میخواستی دنباله داره ... 

استاد امد سمتم گفت سخت نگیر میترسه تو مال خودش نباشی برای همینه دوری میکنه ... 

امیر زمان دوستی هم ازم فاصله میگرفت .. 

لباس خونه مامان بود .سه نفری رفتیم خونه .

مامان به امیر سلام نکرد .گفتم مامان امیر سلام کرد ! 

منو بوسید چیزی نگفت ... 

با خوشحالی گفتم مامان لباس من کجاست ... 

گفت رها جان برو با امیر حرف بزن دست از این کارا برداره ! 

استاد امد سمتم گفت رها برو لباست بپوش 

رفتم توی اتاق امیر . لباس معرکه بود ... دنباله دار ... پر از نگین ... و آستین دار ... 

تنم کردم ... امدم بیرون فکر کردم منتظرن من بیام. 

امیر داد زدن گفت رها زنه منه شرعی و قانونی ... واسه عروسی هر کاری بگه انجام بعد هم میریم زندگیمون میکنیم .

مامان گفت امیر باباش نمیزاره ... زنگ زدن جلو پسرتون بگیرید ! وگرنه ....

بغض گلوم گرفته بود . استاد امد توی سالن گفت بسه رها نشنوه ... 

بغضم خوردم گفتم رها شنید ... 

نمیدونم چه اصراری دارم بگم همه چی خوبه ! لباسم بالا گرفتم رفتم سمت امیر مامانش . ایستادم و گفتم امیر خوبه ؟ 

امیر لبخند زد و گفت عالی شدی پرنسس من :))) 

رفتم لباس بیرون اوردم . گذاشتم داخل جعبه . بردمش بیرون گفتم امیر میخوام ببرمش .

گفت عزیز دلم واسه شماست .

شب رفتم خونه بابا. . مامان و بابا نشستن روی مبل گفتم چشماتون ببندین تا بیام ..

مریم جون میدونست گفت رها این قدر آتیش به دل این دو نفر نزن !کار دست این امیر میدنا .

لباسم تنم کردم امدم بیرون . 

قبل این که حرفی بزنن گفتم امیر واسم خریده خیلی خوشگله 

بابا سرش تکون داد ... مامان گفت بد نیست ! 

گفتم عالیه .... 

رفتم خونه خودم ... اونجا تنها بودم لازم نبود نقش بازی کنم . گریه کردم ... تا توستم اشک ریختم ... 

بقیه عاشق شدن منم عاشق شدم ! این چه عشقی بود که هیچ راه فراری واسم نزاشت 

گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 236 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:41