وقتی حرف نمیزنی

ساخت وبلاگ
دیشب امیر روی تخت من خوابید منم تا 4صبح حدودا فیلم دیدم اخرش روی کاناپه خوابم برد .
یک ساعتی میشد که بیدار بودم ... حدود ساعت 8بود . امیر همیشه صبح خیلی زود بیدار میشه . مخصوصا اگه خونه من باشه صبحانه اماده میکنه .
چند بار رفتم و امدم دیدم اصلا حرکتی نداره . صداش زدم . بی فایده بود . خیلی سخت بود وقتی میخواستم به صدای قلبش گوش بدم ببینم میزنه یا نمیزنه !!!
کلی جیغ کشیدم صداش زدم ..
امدم بیرون گوشی برادرش خاموش بود اون موقع ذهنم قفل بود . زنگ زدم نگهبانی همین که دید نمیتونم حرف بزنم گوشی قطع کرد ...
سریع امد بالا در زد ... دوتا نگهبان داریم اون که مسن تر بود صبح بود.
یکی از همسایه ها هم امد بیرون ... میشناختیم همو واسم آب قند درست کرد ..
آمبولانس امد بردنش ...همسرش میگفت بیایید با ماشین من بریم بیمارستان .. قبول نکردم
هر طور شده برادرش پیدا کردم . امد دنبالم رفتیم بیمارستان ... این قدر گریه کرده بودم که صدا نداشتم .
توی محوطه بیمارستان موندم . خیلی سرد بود ...
امیر ظهر چشماش باز کرد ...
دکتر گفت شک عصبی بوده . حواستون باشه اصلا ناراحت نشه .
خب من از کجا بفهمم امیر ناراحته اصلا حرف نمیزنه .
از وقتی هم امدیم خونه چیزی نگفته . حتی با برادرشم حرف نمیزنه

خسته شدم دیگه :(( اگر منو نمیخواد حاضرم از زندگیش برم .... 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶ساعت 18:54&nbsp توسط رها  | 

گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 247 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 20:18