6

ساخت وبلاگ

ساکت شده بودم فکر میکردن فراموش کردم اما نه ...
کارگاه نمیرفتم ...
یه روز استاد زنگ زد گفت میخوام همراه چندتا از بچه ها صبح ها بری کمکشون
یکی از دیوارهای شهر بچه های معماری داشتن طرح با موزایک میزدن ..
گفتم بلد نیستم
گفت میدونم ولی برو حداقل بهت خوش میگذره
میخواستم بگم مگه دیگه میتونم زندگی کنم بدون امیر ....
صبح زود رفتم ...
سپیده . مهسا . شایان و نوید .... دو سه سالی دخترا از من بزرگ تر بودن . پسراهم حدود 5..6 سال .
زود دوست شدیم .اول صبحانه خوردیم .
شایان گفت بیا کمک من ..
خوب بود کمک شایان کردم . تا عصر بودیم .. بعد رفتیم کارگاه .. حسم میگفت نرم . در که باز کردم وقتی امیر دیدم حالم بد شد فقط نگاش میکردم سپیده داد میزد التماسم میکرد بلند شم ..
شایان بغلم کرد من گذاشت روی صندلی...
توی ذهنم با خودم تکرار میکردم چرا امیر نمیاد طرفم ....

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 19:40&nbsp توسط رها  | 

گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 231 تاريخ : جمعه 26 آبان 1396 ساعت: 15:00